خرداد سال 60 بود هر روز منتظر خبری تازه بودیم
از جبهه از
عملیاتها
هر روز
شاهد تشییع پیکر تعدادی از بهترین فرزندان غیور این مملکت بودیم و تنها
کاری که از دست ما برمی آمد این بود که هرکجا امکان کمک به جبهه برای دختران وجود داشت حاضر شویم.
پیام
شهدا را "که خواهرم چادر سیاه تو بیشتر از خون سرخ من دشمن را می ترساند "با
جان و دل شنیده بودیم و سعی میکردیم این پیام را به همه ی دختران
سرزمینمان برسانیم
معصومه دوست
بسیار خوب و ساده ی من که در مدرسه و کلاس هم بودیم نسبت به حجاب خود تقیدی نداشت، بارها و بارها با او صحبت کردم که چادر بپوشد اما گوش نمی
داد
فصل
امتحانات بود ناگهان معصومه را دیدم که با رنگ پریده و صدای لرزان وارد مدرسه
شد
از
او سوال کردم چه اتفاقی افتاده؟
گفت
الان که از میدان شهدا به سمت مدرسه می آمدم تشییع جنازه ی یک شهید بود
من هم چند
قدمی خواستم در تشییع جنازه ی شهید شرکت کنم
ناگهان آقایی از میان جمعیت بیرون آمد و گفت: خواهرم چرا حجابت را رعایت نمی
کنی ؟ اینها به خاطر ما و آسایش ما و دین ما مثل گل پر پر شده اند چرا این طور
در خیابان ظاهر می شوید؟
خلاصه معصومه خیلی تحت تاثیر آن آقا قرار گرفته
بود
امتحانات خرداد ماه گذشت در تابستان هم خبری از هم نداشتیم
مهرماه در حیاط مدرسه منتظر آمدن دوستانم بودم که ناگهان دیدم معصومه با
یک چادر مشکی و حجاب کامل وارد مدرسه شد
از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم
او را در آغوش گرفتم و به خاطر حجابش
به او
تبریک گفتم و پرسیدم: چه شد هرچه ما گفتیم تو چادر نپوشیدی حالا چه اتفاقی افتاده؟
بعد
از ساعتی که کنار هم بودیم بالاخره معصومه در مورد
دلیل چادری شدنش صحبت کرد: یادته اون روز که امتحان داشتیم گفتم آقایی به
من تذکر داد برای حجابم؟
گفتم: بله
ادامه داد: تابستان یک
روز رفته بودم مزار شهدا، همین طور که بین قبور شهدا قدم می زدم چشمم
به عکس
همان آقا افتاد که در ردیف اول قطعه ی سوم در قبری ارام خفته بود و به خیل
شهدا پیوسته بود
گویا آن لحظه تمام وجودم را به آتش کشیدند و شرمنده تمام
شهدا شدم و تصمیم گرفتم به حرمت شهدا چادر بپوشم و محافظ حجابم باشم.
امر به
معروف آن شهید چه اثری بر قلب دوست من گذاشته بود
شاید آن روز که به خاطر
خدا امر به معروف کرده بود نمی دانست که کلام او چقدر تاثیرگذار میشود
چرا که او هم مثل همه ی شهدا خود را مکلف به این امر کرده بود نه به نتیجه.
مشتاقانه منتظر پنج شنبه و رفتن به میعادگاه بچه های حزب الله، مزار
شهدا،بودم
تا با معصومه به آنجا رفتیم
نورانیت آن شهید آنقدر ما را مجذوب کرد که ساعت ها کنار مزارش نشستیم و
با او حرف زدیم
سالها از
آن ماجرامی گذرد و هنوز هرهفته که برای زیارت اهل قبور می رویم
خاطره شهید
محمد نوربهشت ما را به کنار مزارش میکشاند و به یاد آن روزها اشکمان را
جاری می کند
خواهر این شهید که سالها بعد با ایشان همکار شدم می گفت از این خاطره ها
از زندگی محمد برای ما زیاد نقل میکنند
راستی معصومه کاملا مسیر زندگی اش عوض شد با یک اقای بسیار مذهبی ازدواج کرد
و الان
یک خانواده ی نورانی و فرزندان صالحی دارد و زندگی بسیار پربرکتی نصیب او
شده است
ما
آن زمان شهدا را به خاک نسپردیم بلکه به یادمان سپردیم و هنوز برای حاجات مادی و معنوی خود به آن پاکان که شاهدان ما
هستند متوسل می شویم و از خداوند می خواهیم به حرمت خون پاکشان و صفای قلب
و خلوصشان ما را یاری کنند که عبد خوبی برای پروردگار شویم
و ان شاء
الله صاحب
نفس مطمئنه
اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و ممات ممات محمد و ال
محمد