حجاب حق من ، انتخاب من ، زندگی من

چادر عزیزم؛ تو فرم عاشقی منی.... هرکه مرا ببیند میفهمد که من عاشق حضرت مادر شده ام

حجاب حق من ، انتخاب من ، زندگی من

چادر عزیزم؛ تو فرم عاشقی منی.... هرکه مرا ببیند میفهمد که من عاشق حضرت مادر شده ام

سلام....
این وبلاگ درموردحجابه....چیزی که متاسفانه توجامعه مون روز به روز داره کمرنگ و کمرنگ ترمیشه...
اما گاهی اوقات سعی می کنم یه زنگ تفریح کوچولو داشته باشیم و درمورد چیزای دیگه هم مطلب قرار میدم...


.
#همیشه_عشق_باشد_همیشه_برکت
#پروازی_ام
.
.

کلمات کلیدی

۲۰ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

۱۳
خرداد
"هُوَالشَّہید"
همه وجودش رو #خدا پر کرده بود.
مرتضی دوست #صمیمی برادرم بود و از من#خواستگاری کرده بود.
من چون #سختی زندگی #نظامی رو از نزدیک دیده بودم نمی خواستم همسرم #نظامی باشه. 
برادرم مدام از سجایای #اخلاقی مرتضی برام میگفت.
اینکه بسیار #چشم_پاک و اهل #حلال و #حرام و اهل #نماز_شب و خیلی خیلی #بخشنده است
.این #خواستگاری کردن های مرتضی از من 6 سال طول کشید.!!!
 خود مرتضی در این باره میگفت:فاطمه اولین باری که به #خواستگاریم جواب رد دادی،#غرورم شکست.
آن زمان محل مأموریتم ایلام بود. عصرها به بیابانهای اطراف ایلام می رفتم و تو رو از #خدا میخواستم.
#نماز_شب می خوندم....خدایا فاطمه رو راضی کن.
#نماز مستحبی دعای #عهد .... ای خدا این دختر رو راضی میکنی؟! 
به جایی میرسید که من بودم و سکوت و تاریکی و خدا. کم کم دیدم یک #عشق زمینی ارزش نماز شبهای منو نداره... دیگه دعای #عهد میخوندم تا امام #زمانم رو بشناسم و از یارانش باشم.
راست میگن که عشق زمینی آدم رو به خدا می رسونه!❤️
من از عشق تو به خدا رسیدم فاطمه

شهید




❤️.#عاشقانه_های_شهدایی#به_روایت_همسر_شهید#شهید_مدافع_حرم#شهید_مرتضی_حسین_پور
+با #عاشقانه_های_شهدایی موافق هستین؟
  • همنام مادر سادات
۲۴
فروردين
با همه فرق داری... . (تقدیم به همسران زیبا بین)
 وقتی اون روز تو باغ همه ی خانومها رو جو گرفته بود و جلوی همه قهقهه می زدن و شوهراشون هم بی خیال نشسته بودن و تماشا می کردن
 وقتی منو هم به جمعشون دعوت کردن ؛
آروم تو گوشم گفتی: «مواظب وقار و متانت ات باش عزیزم »
اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری . . 
وقتی حواسم نبود و کمی روسری ام لیز خورده بود و موهام دیده می شد
با لبخند گفتی: «موهات بیرونه ها خانومی!»
 درحالی که موهام رو قایم می کردم نگاهی به زنهای اطرافم تو خیابون انداختم
شرم آور بود. شوهراشون چه بی خیال...
 اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری 
وقتی درعین حال که منو به فعالیت اجتماعی و درس خوندن و فعالیت در دانشگاه تشویق می کردی؛
 هرازچندگاهی یادآوری می کردی که : «غرور زن در مقابل مردان غریبه بجا و خوبه »
اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری
  وقتی اون روز آقای .... همسایمون اومده بود دم در چادر سر کردم و رفتم قبض ها رو ازش گرفتم
برگشتم دیدم با لبخند بهم خیره شدی گفتی: «خوشم اومد چه مردونه برخورد کردی, بدون عشوه و طنازی»
اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری  
وقتی اون روز تو مجلس عروسی یهو همه رو جو گرفت و زن و مرد قاطی شدن و...
 مردهای دیگه با چه لذتی به تماشا نشسته بودن تو مثل برق از جا پریدی و زدی بیرون 
پشت سرت اومدم  گفتی: «متشکرم که اونجا نموندی»
 اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری .
♡♥ میخوام بگم :عزیزم میدونم که همه این حرفات نشونه ی "عشقه"
متشکـــــــــــــــــرم♡♥ 
 چنان نشسته ای به دل که باورم نمی شود..
 از آسمان رسیده ای نگو زمین ؛ که باورم نمی شود..
 منبع سایت مثبت ها
  • همنام مادر سادات
۳۰
مرداد
یکى از علماء مشهد مىفرمود: روزى در محضر مرحوم حجة الاسلام و المسلین سید یونس اردبیلى بودیم، جوانى آمد و مسئله اى پرسید و گفت: من مادرم را دو روز پیش دفن کردم و هنگامى که وارد قبر شدم و جنازه مادر را گرفته خواستم صورت او را روى خاک بگذارم کیف کوچکى که اسناد و مدارک و مقدارى پول و چک هائى در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده
 آیا اجازه مىدهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم و تقاضا کرد که نامه اى به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند.
 ایشان فرمود: همان قسمت از قبر را که مىدانید مدارک در آنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه اى براى او نوشت
بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقاى اردبیلى دیدیم
آقا از او پرسیدند: آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید؟
 او غمناک و مضطرب بود و جواب نداد
 بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت: وقتى من قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکى دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش میزند!!
چنان منظره وحشتناک بود که من ترسیدم و دوباره قبر را پوشاندم!  
از او پرسیدند: آیا کار زشتى از مادرت سر مىزد؟
 گفت: من چیزى بخاطر ندارم، ولى همیشه پدرم او را نفرین مىکرد زیرا او در ارتباط با نامحرم بى پروا بود و روگیرى و حجاب نداشت و با سرو روى باز با مرد نامحرم روبرو مىشد و بى پروا با او سخن مىگفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامى را نمى کرد 
با نامحرمان شوخى مىکرد و مىخندید و از این جهت همیشه مورد عقاب و سرزنش بود

  • همنام مادر سادات
۲۹
مرداد
ازدواج کردم و به همراه همسرم از ایران رفتم آمریکا برای تحصیل. د
و من که در ایران چادری بودم، باید چادرم را بر می داشتم و با مانتو شلوار و روسری می گشتم،
اوایل برام سخت بود.
اما کم کم عادی شد
 یک روز تو اتوبوس نشسته بودم تا برم دبیرستان، دو تا خانم مسن شروع کردند بی جهت به من خندیدن و مسخره کردن.
 یادمه اون موقع هوا گرم بود و شیکاگو هم شهری هست که تابستونها خیلی گرم میشه.
برای این خانمها خیلی مسخره و مضحک بود که یه نفر در گرمای تابستان مثل من پوشیده باشه.
 در حالیکه این دو نفر مدام منو به هم نشون می دادن و قهقهه می زدن، بقیه هم نگاهشون به من بود.
ولی چیزی نمی گفتن.
یه عده هم معذب شده بودن و خودشون رو زده بودن به اون راه!  
 این خانمها به مسخره کردن من ادامه می دادند، اتفاقا در ایستگاه بعدی دو تا راهبه سوار اتوبوس بودند که حجابشان شباهت زیادی به من داشت.
 نمیدونم این خواست خدا بود که این دو نفر سوار اتوبوس بشن یا نه! هر چی که بود صدای این خانمها خفه شد! و به پچ پچ و نجوا با هم تبدیل شد.
 برام خیلی جالبه که الان دیگه اون همه کم اطلاعی بین مردم دنبا نسبت به حجاب وجود نداره و  مسلمونها این جرات و شهامت رو دارن  تا خودشون رو مطرح کنند و بتونن از اعتقاداتشون دفاع کنند.
 حالا دیگه همه جای دنیا می دونن که زن مسلمان حجاب داره و تا حدی هم فلسفه این حجاب رو میدونن.
  • همنام مادر سادات
۲۹
مرداد
یادم نمیاد چی شد چادری شدم، اما یادمه از دوازده سالگی این لباس مادرمون، حضرت زهرا (س) را به تن کردم و تا الآن که بیست و نه سالمه از اون دست نکشیدم و بهش افتخار می کنم
توی خانواده مذهبی بزرگ شدم اما یادم نمیاد برای هیچ کاری چه اعتقادی و چه غیر اعتقادی اجباری،کاری را انجام داده باشم و این حجاب برتر را خودم انتخاب کردم،
 حس می کنم از همون دوران بچگی خدا می خواست هدایتم کنه که توی راه خودش با ظاهر بهتری قدم بردارم و برای همین همیشه شکرگذارشم.
 یه خاطره از چادر دارم که هیچوقت از ذهنم بیرون نرفته و اونم اینه که وقتی سوم دبیرستان بودم برای یه مجلسی به شهر دیگری رفته بودیم، وقتی می خواستیم برگردیم چادر من با لباس مهمونای دیگه اشتباهی رفته بود و من چادر نداشتم ، خیلی شب بدی بود،
البته تمام طول راه با ماشین خودمون بودیم و مشکلی نبود
من به فردای اون شب فکر می کردم که می خواستم برم مدرسه
به یکی از اقوام سپردم که بلافاصله وقتی برگشتن چادر منو هم بیارن.
غیبت هم نمی تونستم بکنم، بالاخره صبح با ناراحتی و سختی تمام رفتم مدرسه، چهره دوستانم را در راه تصور می کردم که قطعاً تعجب خواهند کرد منو اینطوری ببینن، به مدرسه که رسیدم همین هم شد و همه گفتن چی شده؟ چرا چادرتو نپوشیدی؟
منم شرمنده و شرمسار گفتم چادرم جا مونده
اون موقع ها مثل حالا چند تا  چادر نداشتیم، فقط یه چادر به اصطلاح کیفی بود که سر می کردیم و می بایست چندین سال متوالی از اون استفاده کردیم
 زنگ که خورد به محله شلوغمون فکر می کردم که مجبور بودم بدون چادر ازش رد بشم
 پشت دوستام قایم شدم تا به خونه رسیدم
 خیلی روز سختی بود، از اون روز به بعد دیگه حواسم بیشتر به چادرم بود و هرگز بدون چادر جایی نرفتم.
 توی این سالها، خیلی ها سعی کردن منو از پوشیدنش منصرف کنن اما نتونستن
 حتی روزی که با عده ای از بستگان رفته بودیم کوه و فقط من بودم که با چادر رفته بودم، به من گفتن اینجا که دیگه کسی نیست ببیندت و سخته با چادر بیای بالا، اما من با لبخندی بهشون گفتم من اینطوری راحت ترم، بعدش هم؛ خدا که هست !!!
 به اونایی که از حرف مردم که بهشون بگن امل می ترسن و چادر را مانع رشد خودشون تو جامعه می دونن، پیشنهاد می کنم یه بار امتحان کنن تا ببینن چه لذتی داره وقتی حس کنی امام زمانت (عج) اینطوری خوشحال تر میشه وقتی می بیندت و رضایت اون هم یعنی رضایت خدا و یه لبخند خدا به بنده ش می ارزه به تموم لذتهای زود گذر دنیا
 و عزت و بزرگی یه زن در حفظ عفت بیشترشه چرا که خدا زنها را مظهر جمال خودش معرفی کرده و این زیبایی امانت خداست و خیلی ظلمه که از داده های او در خلاف جهت رضایت او و برای جلب توجه ظالمانه نسبت به بنده های او استفاده کنیم
  • همنام مادر سادات
۲۹
مرداد
وضعیت حجاب زنان سوریه ناراحتش کرده بود.
نمیتوانست ببیند یک کشور اسلامی به چنین روزی افتاده باشد.
 گفت«نبـــاید بی تفاوت باشیم.»
 نامه ای انتقادی نوشت و اولش را با این آیه شروع کرد: «إنّ اللهَ لا یُغَیر ما بقومٍ حتّی یُغَیِّروا ما بِأَنفُسِهِم...»- رعد ۱۱-
 داد دست یکی از مسئولان سوری.
  زین الدین معتقد بود به هر میزان که از دستمان بر می آید باید امر به معروف و نهی از منکر کنیم.

 خاطره ای از شهید زین الدین/ بایاران سپید ص۶۱
  • همنام مادر سادات
۲۹
مرداد
درست یادم نیست کی با چادر آشنا شدم شاید وقتی سه یا چهار ساله بودم و به برکت ماه محرم چادرمشکی کوچکی بر سرم نهاده شد...
 شاید هم وقتی گاهی نه به علت آگاهی که یک دختر مسلمان باید نسبت به برکات چادر داشته باشد بلکه به علت علاقه ای که به چادر داشتم سال دوم یا سوم دبستان چادری را که مادرم برایم دوخته بود بر سر نهادم(فقط گاهی...)
 شاید هم وقتی توی جشن تکلیف چادر سفیدی از طرف برادرم به من هدیه شد به سر کردم و افتخارم همین چادر بود....
 شاید وقتی با خواهرم با همین چادر به مزار شهدای گمنام میرفتم(چون خودم خواستم)
 شاید هم وقتی سال دوم راهنمایی (تقریبا زمان ورودم به سن 13 سالگی)با اطمینان تمام ،تصمیم قطعی گرفتم و چادرم را با آگاهی به سر کردم.
 شاید همین تدریجی آشنا شدنم با چادر بهترین اتفاقات زندگیم باشد
که اگر نبود اکنون به آن افتخار نمی کردم و روگرفتن را به آن اضافه نمی کردم

+دوستان اینایی‌که براتون میذارم،خاطرات چادری شدن من نیست... خاطرات آدم های مختلفیه که چادر رو انتخاب کردن
  • همنام مادر سادات
۲۹
مرداد
به هر حال کلاس چهارم و پنجم گذشت و من از پدر و مادرم خواستم چادرى نو، برایم بخرند
 و با خود عهد کردم که در مدرسه جدید از ابتداء چادر سر کنم و چنین هم کردم
و همین امر باعث جدا شدن من از دوستان سالهاى قبلى ام شد و نیز جدا شدن راه زندگى ام.
 آنها کم کم دخترانى بى قید و بند و منحرف شدند و سر راه مدرسه به هر کس و ناکسى مىخندیدند (هم از روى نادانى به عواقب کارشان و هم به علت بى خبرى از حالات و احوال درونى مردان و جوانان، و شاید به قصد لذّت نفسانى خود)
 اما من سرم را پایین انداخته، رویم را محکم مىگرفتم و به تنهایى به مدرسه مىرفتم.
 و همین چادر، مرا از گمراهى که در اثر دوستى با آنها دامنگیرم مىشد نجات داد.
البته حجابم شُل و سفت مىشد تا بعد از انقلاب، و هم اکنون (بخصوص بعد از آشنایى با حقایق) مانند یک حصار محکم بدان نیازمندم.
 در سایه آن احساس امنیت مىکنم و به قول گروهى از بانوان مؤمنه حقیقى، چادر براى ما نه تنها سنگینى نیست، بلکه با آن احساس آرامش مىکنیم اگر نگاه آلوده اى ما را تعقیب کند، با محکمتر گرفتن آن، او را از خود مىرانیم و مىفهمانیم که اجازه نامردى ندارد.
  • همنام مادر سادات
۲۹
مرداد
محض خنده قرار گذاشتیم با بچه های کلاسمون بریم جنوب
 رفتیم همه جا جدید بود حرفها جدید بود همه مسائل در مورد ایثار و گذشت بود
 شب آخر رفتیم بیمارستان صحرایی امام حسین 
خیلی تاریک بود که رسیدیم
خوابمونم میومد ....
چیزی ندیدیم ...
 صبح شد بعد از صبحونه اومدیم بیرون خیلی ناراحت بودم که دارم برمیگردم ناخوداگاه گریه میکردم ...
چشمم خورد به نوشته بزرگ و قرمز رو دیوار خواهرم! سرخی خونم را به سیاهی چادرت به امانت گذاشتم پس امانتدار خوبی باش
 گریه ام بند اومده بود ولی صدای نفسمو میشنیدم
 خیره خیره بهش نگاه میکردم .....
چه امانت بزرگی و چه امانتدار بی خیالی!
 اومدیم تهران با چادر رفتم خونه ....
 صبح روز بعدبا چادر رفتم مدرسه دوستام گذاشتن رو حساب جو گیری !
 ظهر اومدم خونه مامانم فقط بهم لبخند زد ...هیچی نگفت
 2شب بعد عروسی دعوت بودیم با چادر رفتم.....
 مامانم اینا خودشون چادرین ولی هیچ وقت نخواستن بهم اجبار کنن من خودم انتخاب کردم ....
 فامیلامون بیشتر تعجب کرده بودن اصلا منو اینطوری قبول نداشتن .......
 الان عادت کردن همه !
عادی شده خودم گاهی بدون چادر کوه و تپه میرم اما بعدش پشیمون میشم ....
 یاد امانتداری ام میافتم ....
 حالا دیگه مطمئنم مطمئنم از انتخابم.... 
به هیچ قیمتی ام بیخیالش نمیشم
  • همنام مادر سادات
۱۲
تیر
خرداد سال 60 بود هر روز منتظر خبری تازه بودیم
از جبهه از عملیاتها
هر روز شاهد تشییع پیکر تعدادی از بهترین فرزندان غیور این مملکت بودیم و تنها کاری که از دست ما برمی آمد این بود که هرکجا امکان کمک به جبهه برای دختران وجود داشت حاضر شویم.
پیام شهدا را "که خواهرم چادر سیاه تو بیشتر از خون سرخ من دشمن را می ترساند "با جان و دل شنیده بودیم و سعی میکردیم این پیام را به همه ی دختران سرزمینمان برسانیم
معصومه دوست بسیار خوب و ساده ی من که در مدرسه و کلاس هم بودیم نسبت به حجاب خود تقیدی نداشت، بارها و بارها با او صحبت کردم که چادر بپوشد اما گوش نمی داد
فصل امتحانات بود ناگهان معصومه را دیدم که با رنگ پریده و صدای لرزان وارد مدرسه شد
از او سوال کردم چه اتفاقی افتاده؟
گفت الان که از میدان شهدا به سمت مدرسه می آمدم تشییع جنازه ی یک شهید بود
من هم چند قدمی خواستم در تشییع جنازه ی شهید شرکت کنم
ناگهان آقایی از میان جمعیت بیرون آمد و گفت: خواهرم چرا حجابت را رعایت نمی کنی ؟ اینها به خاطر ما و آسایش ما و دین ما مثل گل پر پر شده اند چرا این طور در خیابان ظاهر می شوید؟
 خلاصه معصومه خیلی تحت تاثیر آن آقا قرار گرفته بود
امتحانات خرداد ماه گذشت در تابستان هم خبری از هم نداشتیم
مهرماه در حیاط مدرسه منتظر آمدن دوستانم بودم که ناگهان دیدم معصومه با یک چادر مشکی و حجاب کامل وارد مدرسه شد
از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم
 او را در آغوش گرفتم و به خاطر حجابش به او تبریک گفتم و پرسیدم: چه شد هرچه ما گفتیم تو چادر نپوشیدی حالا چه اتفاقی افتاده؟
بعد از ساعتی که کنار هم بودیم بالاخره معصومه در مورد دلیل چادری شدنش صحبت کرد: یادته اون روز که امتحان داشتیم گفتم آقایی به من تذکر داد برای حجابم؟
 گفتم: بله
ادامه داد: تابستان یک روز رفته بودم مزار شهدا، همین طور که بین قبور شهدا قدم می زدم چشمم به عکس همان آقا افتاد که در ردیف اول قطعه ی سوم در قبری ارام خفته بود و به خیل شهدا پیوسته بود
گویا آن لحظه تمام وجودم را به آتش کشیدند و شرمنده تمام شهدا شدم و تصمیم گرفتم به حرمت شهدا چادر بپوشم و محافظ حجابم باشم.
امر به معروف آن شهید چه اثری بر قلب دوست من گذاشته بود
شاید آن روز که به خاطر خدا امر به معروف کرده بود نمی دانست که کلام او چقدر تاثیرگذار میشود چرا که او هم مثل همه ی شهدا خود را مکلف به این امر کرده بود نه به نتیجه.
مشتاقانه منتظر پنج شنبه و رفتن به میعادگاه بچه های حزب الله، مزار شهدا،بودم
تا با معصومه به آنجا رفتیم
نورانیت آن شهید آنقدر ما را مجذوب کرد که ساعت ها کنار مزارش نشستیم و با او حرف زدیم
سالها از آن ماجرامی گذرد و هنوز هرهفته که برای زیارت اهل قبور می رویم
خاطره شهید محمد نوربهشت ما را به کنار مزارش میکشاند و به یاد آن روزها اشکمان را جاری می کند
خواهر این شهید که سالها بعد با ایشان همکار شدم می گفت از این خاطره ها از زندگی محمد برای ما زیاد نقل میکنند
راستی معصومه کاملا مسیر زندگی اش عوض شد با یک اقای بسیار مذهبی ازدواج کرد و الان یک خانواده ی نورانی و فرزندان صالحی دارد و زندگی بسیار پربرکتی نصیب او شده است
ما آن زمان شهدا را به خاک نسپردیم بلکه به یادمان سپردیم و هنوز برای حاجات مادی و معنوی خود به آن پاکان که شاهدان ما هستند متوسل می شویم و از خداوند می خواهیم به حرمت خون پاکشان و صفای قلب و خلوصشان ما را یاری کنند که عبد خوبی برای پروردگار شویم
و ان شاء الله صاحب نفس مطمئنه
اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و ممات ممات محمد و ال محمد
  • همنام مادر سادات