خانم ر، ح معلّمه تهران
چهارشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۰۶ ق.ظ
به هر حال کلاس چهارم و پنجم گذشت و من از پدر و مادرم خواستم چادرى نو، برایم
بخرند
و با خود عهد کردم که در مدرسه جدید از ابتداء چادر سر کنم و چنین هم
کردم
و همین امر باعث جدا شدن من از دوستان سالهاى قبلى ام شد و نیز
جدا شدن راه زندگى ام.
آنها کم کم دخترانى بى قید و بند و منحرف شدند و سر راه مدرسه به هر کس و ناکسى
مىخندیدند (هم از روى نادانى به عواقب کارشان و هم به علت بى خبرى از حالات و احوال
درونى مردان و جوانان، و شاید به قصد لذّت نفسانى خود)
اما من سرم را پایین انداخته، رویم را محکم مىگرفتم و به تنهایى به مدرسه
مىرفتم.
و همین چادر، مرا از گمراهى که در اثر دوستى با آنها
دامنگیرم مىشد نجات داد.
البته حجابم شُل و سفت مىشد تا بعد از انقلاب، و
هم اکنون (بخصوص بعد از آشنایى با حقایق) مانند یک حصار محکم بدان نیازمندم.
در سایه آن احساس امنیت مىکنم و به قول گروهى از بانوان مؤمنه
حقیقى، چادر براى ما نه تنها سنگینى نیست، بلکه با آن احساس آرامش مىکنیم اگر
نگاه آلوده اى ما را تعقیب کند، با محکمتر گرفتن آن، او را از خود مىرانیم و
مىفهمانیم که اجازه نامردى ندارد.
- ۹۳/۰۵/۲۹