چه امانت بزرگی، چه امانتدار بی خیالی
چهارشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۰۱ ق.ظ
محض خنده قرار گذاشتیم با بچه های کلاسمون بریم جنوب
رفتیم
همه جا جدید بود
حرفها جدید بود
همه مسائل در مورد ایثار و گذشت بود
شب آخر رفتیم بیمارستان صحرایی امام حسین
خیلی تاریک بود که رسیدیم
خوابمونم میومد ....
چیزی
ندیدیم ...
صبح شد بعد از صبحونه اومدیم بیرون
خیلی ناراحت بودم که دارم برمیگردم ناخوداگاه
گریه میکردم ...
چشمم خورد به نوشته بزرگ و قرمز رو دیوار
خواهرم!
سرخی خونم را به سیاهی چادرت به امانت گذاشتم
پس امانتدار خوبی باش
گریه ام بند اومده بود ولی صدای نفسمو
میشنیدم
خیره خیره بهش نگاه میکردم .....
چه امانت بزرگی
و چه
امانتدار بی خیالی!
اومدیم تهران با چادر رفتم خونه ....
صبح روز بعدبا چادر رفتم مدرسه دوستام گذاشتن رو حساب جو
گیری !
ظهر اومدم خونه مامانم فقط بهم لبخند زد ...هیچی نگفت
2شب بعد عروسی دعوت بودیم با چادر رفتم.....
مامانم اینا خودشون چادرین ولی هیچ وقت نخواستن بهم اجبار کنن من
خودم انتخاب کردم
....
فامیلامون بیشتر تعجب کرده بودن اصلا منو
اینطوری قبول نداشتن .......
الان عادت کردن همه !
عادی شده
خودم گاهی بدون چادر کوه و تپه میرم اما بعدش پشیمون
میشم ....
یاد
امانتداری ام میافتم ....
حالا دیگه مطمئنم مطمئنم از انتخابم....
به هیچ قیمتی ام
بیخیالش نمیشم
- ۹۳/۰۵/۲۹
من هم چادری هستم ولی کوه و دشت که میریم چادر سرم نمیکنم××××××
یادمه از طرف اداره ی بابام اینا که اتفاقا همه خیلی مومن هستن رفته بودیم اردو طرفای شیراز حال و هوامون عوض شه منم به این بهونه که دو سه روز قراره بمونیم چادرمو برداشتم!
اما حال واقعا پشیمونمو با خودم میگم تو که اونجا چادر میپوشیدی خب اینجا هم بپوش