حجاب حق من ، انتخاب من ، زندگی من

چادر عزیزم؛ تو فرم عاشقی منی.... هرکه مرا ببیند میفهمد که من عاشق حضرت مادر شده ام

حجاب حق من ، انتخاب من ، زندگی من

چادر عزیزم؛ تو فرم عاشقی منی.... هرکه مرا ببیند میفهمد که من عاشق حضرت مادر شده ام

سلام....
این وبلاگ درموردحجابه....چیزی که متاسفانه توجامعه مون روز به روز داره کمرنگ و کمرنگ ترمیشه...
اما گاهی اوقات سعی می کنم یه زنگ تفریح کوچولو داشته باشیم و درمورد چیزای دیگه هم مطلب قرار میدم...


.
#همیشه_عشق_باشد_همیشه_برکت
#پروازی_ام
.
.

کلمات کلیدی

یه داستان

جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۳۱ ب.ظ
به خاطر یک حدیث پوششم کامل بود. همه ی لباسام همونطور که گفتم تک بود و با همون ظاهر هم تو دانشگاه به خوش تیپی معروف بودم. اما نمیدونم چرا همونطور که گفتم احساس میکردم اون ابهتی که شایسته ی خلیفه ی خدا رو زمینه رو ندارم گاهی به چادر فکر میکردم. اماهر بار با خودم میگفتم آخه حجابم که کامله، نیازی نیست بخوام خودمو اذیت کنم.با خودم میگفتم حجاب که فقط چادر نیست (واقعاً هم نیست و همین الان هم اینو قبول دارم؛ ولی نمیدونم چرا روحم درگیر بود) مامانم هم میگفت:" خودتو لازم نیست اذیت کنی . پوششت خوبه"و دوستام هم همینطور. و من هر بار به این نتیجه میرسیدم که اصلاً نیازی به پوشیدن چادر ندارم؛ چون دلیل محکمی واسه محدود کردن خودم با چادر پیدا نمیکردم. شهادت امام صادق (ع) بود و رفته بودم حسینیه ی نزدیک خوابگاه. سخنران یه حدیث گفتن از امام صادق (ع) که میفرمایند: " همیشه سعی کن ظاهرت طوری باشه که دیگران با دیدنت به یاد خدا بیافتن." (البته مضمونش اینه و عین حدیث یادم نیست) دلم لرزید . ظاهرم خوب بود ولی کسی رو به یاد خداااااااااااااااا نمینداخت.از فرداش چادر پوشیدم. خیلی سخت بود واسم ؛ بلد نبودم خوب چادر گرفتنو. احساس میکردم دیگه مثل قبل خوشتیپ نیستم و این واسم خیییییییییییلی سخت بود و چون قدم بلند بود احساس میکردم چادر بهم نمییاد(البته بعدها با حرفای بقیه فهمیدم اینطور نبوده).ولی احساس میکردم باید بپوشم چون امامم گفته بود که باید ظاهرم طوری باشه که بقیه رو به یاد خدا بندازه . اون موقع اوایل ترم سوم دانشگاهم بود. با خیلیا جنگیدم .نمیدونم چرا جامعه ی ما اینطوری شده .اگه بخوای از خدا دور بشی واسه همه پذیرفته شدست و به عنوان یه فرد مدرن و روشنفکر قبولت میکنن اما اگه بخوای برگردی سمت خدا همه میگن این کارا چیه ، موضع میگیرن، نصیحتت میکنن!!!!! سرزنشت میکنن و ... (بگذریم)انگار امتحان خدا بود ، ستاره ای که محبوب همه ی فامیل بود حالا شده بود کیسه ی بوکس. از اول تا آخر خلقت، هر کی هر جرم و گناهی مرتکب شده بود من باید طعنه و کنایش رو میشنیدم. انگار نه انگار این همون ستاره ای بود که همه دوسش داشتن .همه آرزو داشتن بچه هاشون شبیه ستاره بشن . همه ارزو داشتن ستاره عروسشون بشه. انگار نه انگار این همون ستاره ای بود که همه به خاطر فهم و درکش تحسینش میکردن . یه دفه انگار ستاره شده بود یه ادم امل و قدیمی و ساده لوح .ولی من همون ستاره بودم فقط چادر پوشیده بودم ، چون احساس کردم اینجوری نزدیکتر میشم به اون حالتی که امامم بهم توصیه کرده . از بس هم که همیشه تحسین شنیده بودم به شدت دلنازک بودم. طاقت کمترین حرف از گل نازکتر رو نداشتم .البته خیلی مغرور بودم و اصلاً به روی خودم نمیاوردم و همه ی اشکامو سر سجاده میریختم و به خدا میگفتم :" اگه میخوای امتحانم کنی ، امتحان کن ولی من کم نمیارم "و... . . . همه ی اینا امتحان بود و خدا خودش صبرش رو بهم داد وامتحان هم همیشه گذراست و تا ابد طول نمیکشه و الان هم که دارم اینا رو مینویسم خدای مهربونم توی همون فامیل عزتی بهم داده که خیلی خیلی بیشتراز قبله. برگرفته ازیک کتاب . .
  • همنام مادر سادات

نظرات  (۳)

عزیزم سایتت خییییییلییییی قشنگه...
موفق باشی...
پاسخ:
:خواهش عزیزم....... چشات قشنگ می بینه
داســــتانت خیــــــلی قشنــــــــــگ بود عالی
موفق باشی عزیزم
پاسخ:
:خیلییییییییی ممنونم عزیزم نظرلطفته......
خیلی قشنگ بود عزیزم...بیست
پاسخ:
:نظرلطفته...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی