وقتی چادر محافظم شد
پنجشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۳۲ ق.ظ
جشن عقد یکی ازدوستانم بود وبه خاطر
صمیمیتی که بینمون بود من روهم به جشن
کوچیکشون دعوت کرده بودند
ساعت8 شب
آماده شدم مراسمشون تا نصف شب طول کشید
ومن ازهمون ابتدا فکر میکردم که چطور
میتونم برگردم خونه.یکی ازدوستان دیگر
دوستم که دراون مراسم بودگفت بابای من
میاد دنبالم خب تورو هم باخودمون
میبریم
منم قبول کردم
شب ازنیمه هم گذشته بود که مجلس تموم شد
و پدر دوستم اومد دنبالمون
یکی از
همکارانشون هم همراه ایشون بودکه معذرت خواهی کردند وگفتند من فقط میتونم شمارو تا سرخیابون خونتون
برسونمتون من هم حرفی نزدم وقبول کردم
سرخیابون پیاده شدم وتشکرکردم
قدم برمیداشتم و ترس تموم وجودمو گرفته
بودکه من توی خیابون به این خلوتی چیکار میکنم وازترس خودم به ستوه اومده بودم
چندتاجوون هم
سرکوچه ی قبل ازکوچه ی خودمون بودندکه معلوم بود حال معمولی نداشتندنمیشد
ازراه دیگه ای رفت به این فکر میکردم که چطور میتونم ازکنارشون
رد بشم وهیچ اتفاقی نیفته.
مدام آیة الکرسی میخوندم وصلوات میفرستادم چادرم رامحکم به خودم چسبوندم
و قسمتی ازصورتمو پوشوندم دقیق از
جلویه هر5نفرشون گذشتم حتی به من نگاه
نینداختند
قدم هامو بیشتر کردم ومحکم تر راه رفتم دیگه به در خونمون رسیده
بودم و خوشحال ازاینکه چادری دارم که
اجازه ی تعرض کسیرو به من نمیده.... ...
- ۹۲/۱۱/۰۳